زنگ
انشا شده بود
زنگ
تنهایی و غم
آسمان
دفتر من
و
زمین شد قلمم
و
من اینبار نوشتم با شوق
مرگ
و نفرین بر درس
و
معلم خندید
و
من از شرم به خود لرزیدم
از
صدای خط کش چوبی او ترسیدم
و
از حس بدنی دردآلود
که
به خود میپیچید
و
چنین شد که من از مدرسه بیزار
شدم
و
معلم اینبار چیز دیگر
میگفت
گره
بر باد مزن
من
به یاد غزلی افتادم
?
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم
خاک
چند
روزی قفسی ساختهاند از
بدنم?
پس
چرا درس درین مدت کم؟
پدرم
تند دوید در میان حرفم
سر
اگر میطلبی...
و
سرانجام
ورق
پارهای دست پدرم میدادند
پر
از اعداد بزرگ و کوچک
و
فضای خانه جور دیگر میشد
و
تمام دنیا
جمع
در یک کاغذ رنگ خود را میباخت
و
تاّسف با خشم روی قلبم میتاخت
و
من امروز چه دلتنگ شدم
که
چرا از انشا
آنقدر
سخت گریزان بودم...
incidentaloma
|